بازخوانی گفتوگوی جنجالی سرشار به بهانه اظهارات جدید شجاعی؛
آتیه خطرناکتر از مخملباف برخی نویسندگان مورد حمایت بعضی نهادها/ آثار شجاعی بیشتر انشاهای خوبی که تاب نقد را نمیآورند
اظهارات مطرح شده در نشست بررسی کارنامه هنری "سید مهدی شجاعی" که روزگذشته در "شهر کتاب" برگزار شد، در همین مدت کوتاه با واکنشهای بسیاری مواجه شد و جنجال زیادی را در رسانهها به راهانداخت. با وجود سخنان تاریخی شجاعی در این نشست که با استقبال رسانههای ضدانقلاب مانند بیبیسی فارسی و سایت ضد انقلاب جرس هم مواجه شد، بررسی و تحلیل این سخنان از زوایای گوناگون لازم به نظر میرسد.
شجاعی در اظهارات جدید خود همان کلید واژههای رفقای لندننشین خود را تکرار کرده و روشهای بیان شده از سوی حضرت امام درباب دشمنشناسی را سادهلوحانه قلمداد میکنند. وی گفته است که: «ما نباید فرمول ساده و ابتدایی را در تعریف دشمن استفاده کنیم و استفاده از یک تعبیر درباره دشمن سادهلوحانه است وقتی امام خمینی گفت هرگاه دشمن از شما تعریف کرد به خودتان شک کنید این یک دشمنشناسی برای یک زمان خاص صادق بود. این روش دشمنشناسی 200 سال پیش است». وی حتی پا را فراتر میگذارد و در یک اظهارنظر شبه طنز امثال رضا امیرخانی و بایرامی را صاحبان انقلاب میداند و میگوید که: «اتفاقا در این سیستم کسانی ممیزی میشوند که صاحب انقلاب هستند. کارهای مثل امیرخانی، بایرامی، دهقان و صدرعاملی باید ممیزی شوند البته این مشکل وزیر ارشاد ما نیست چون اصلا مال محل ما نیست و از همه چیز بیاطلاع است. آن سیاستی که وزیر ارشاد را اینجا میگذارد ایراد دارد، دشمن او را اینجا گذاشته و ما باید این دشمن را شناسایی کنیم.»
در این میان، بازخوانی نظرات محمد رضا سرشار در مورد سید مهدی شجاعی و طیف همفکرانش که در فروردین امسال در گفتوگو با نشریهی "فرهنگ عمومی" بیان شد و با واکنشهای تند این دوستان نیز مواجه شد، خالی از لطف نیست و مختصات بهتری از آثار و همچنین تفکرات این گروه به دست میدهد. در زیر خلاصهای از این مصاحبه را میخوانید:
اگر موافقید چند نفر را اسم می برم. در صورت تمایل راجع به آنها صحبت فرمایید. درمورد "محمد-رضا بایرامی" اگر صحبتی دارید بفرمایید. در مورد "رضا امیر خانی" و "سید مهدی شجاعی" هم نظرتان را بیان کنید؟
شجاعی در دهه 1360 عمدتاً با داستان کوتاه شروع کرد. خیلی از داستان های کوتاه خود را هم در این دهه منتشر کرد. در داستان های دهه 1360 شجاعی، نگاه مذهبی و انقلابی مشخص است. یعنی هم تعهد دینی و هم تعهد انقلابی را در آثار این دهه او می بینیم. من اعوجاجی را از نظر تفکر در این آثار او ندیدم. حتی رگه هایی که نشان بدهد در آینده زاویه پیدا کرده، جدا خواهد شد.
اسم کارهای آن زمان شجاعی را به خاطر دارید؟
بله. مثلاً در کارهایی که آن موقع از او چاپ شد یک مجموعه طنز هست؛ که البته این ویژگی ها را ندارد. بلکه داستان های عام است. "امروز بشریت" را می گویم. ولی داستان های کوتاه متعهدانه او کتابهای کم حجمی -زیر -صد صفحه- بود. "ضیافت" ، "دوکبوتر دو پنجره دو پرواز"... در دهه 1370 داستان های مذهبی ای مثل "کشتی پهلو گرفته" را داریم که راجع به حضرت فاطمه(س)است و بعضی داستان ها برای کودکان و نوجوانان.
در دهه 70 آثاری که خلاف این جنبه مذهبی باشد ندارد؟
نه به آن صورت.
داستان "پارک دانشجو" او را که در "نیستان" چاپ شد، چطور می بینید؟
من در این داستان چیزی نمی دیدم که باعث شود اولاً نویسنده ای را به دادگاه بکشند و بعد هم محکومش بکنند. به هر حال اعتراضی بود به شهریه های بالای دانشگاه آزاد؛ که سبب شده بعضی از آدم هایی که زمینه ای در آنها وجود دارد به انحراف اخلاقی کشیده شوند. درست است که یک فرد متدین نمی آید برای تأمین شهریه اش خودفروشی کند؛ و به هر حال، در آن دختر یا زن، آمادگی هایی برای این کارها هست. ولی چیزی نبود که نویسنده ای را به دادگاه بکشانند و بعد محکوم کنند.
این نشان می دهد که چقدر این دار و دسته دانشگاه آزاد قدرت داشتند، که به وسیلهی قوه قضائیه، نویسنده ای مثل شجاعی را -که به هر حال او هم پشتیبانان قدرتمندی در نظام و میان مسئولین دارد- برای چیزی به این سادگی به دادگاه می کشانند و محکوم هم می کنند! هرچند محکومیت مالی بود؛ ولی به هر حال، محکوم شد. نه. من نشانه-ای از انحراف در آن داستان ندیدم.
ولی در دهه 1380 لااقل دو کتاب داستان چاپ کرد که من آنها را خواندم؛ و کاملاً این زاویه گیری های عقیده ای را در او دیدم. یکی مجموعه داستان "غیر قابل چاپ" بود، که ما در تلویزیون آن را نقد کردیم و من، آنجا این مطالب را گفتم. این مجموعه داستان دیگر ربطی به یک نویسنده مذهبی یا انقلابی ندارد و اتفاقاً به لحاظ مطالب اخلاقی و نوع نگاهی که در آن وجود دارد، آزارنده است. البته نه در مقایسه با نویسندگان شبه روشنفکر کاملاً لاقید از نظر اخلاقی. اگر بخواهیم با آثار آنها مقایسه کنیم همین هم، اثر نجیبانه ای محسوب می شود. ولی به عنوان نویسنده ای که سابقه اسلامی را با خود یدک می کشد، برخی داستانهای این مجموعه، خیلی بی ربط است. من در نقد یکی از این داستان ها هم اشاره کردم، که انگار اساساً راوی، یک طوریاش می شود. ضمن اینکه انتخاب اسم "غیر قابل چاپ"، معرف نویسنده ای بود که می خواست به هر وسیله که شده، خود و اثرش را مطرح کند. که این اسم هم، در فروش آن بی-تأثیر نبود. منتها شکل بدتر آن، خودش را در "طوفانی دیگر در راه است" به شکل تام و تمام تر نشان داد. در این اثر، که یک داستان بلند است، شاهد یک زن روسپی شریف هستیم!
اصل آن تیپ روسپی شریف، که ریشه در ادبیات عامیانه دارد، مربوط به آدم های لامذهب یا صوفی منش منحرفی است که سعی می کردند متدینان پرهیزگار و تقید به احکام مذهبی و فقه را رد کنند و دین را یک امر دلی، همراه با تساهل و تسامح بی حد و مرز جلوه دهند. اینکه هیچ کسی نمی داند چه کس خوب است یا چه کس بد است. ما حق قضاوت -و طبعاً امر به معروف و نهی از منکر- در مورد دیگران را نداریم. یعنی همین نسبیتی که امروزه تحت تأثیر فلسفه پوپر از غرب می آید، در تصوف انحرافی ما هم هست. همان "بنده شناس دیگری است" که نویسنده جوان دیگری در آخرین کار داستانی اش آورده بود. دکتر شریعتی هم ظاهراً در کتاب "پدر، مادر، ما متهمیم" تعبیر خوبی از این تفکر انحرافی ریشه-دار را آورده است؛ مبنی بر اینکه در بعضی مجالس عزاداریمان[در زمان قبل از انقلاب] می گوییم: یک زن روسپی که در تمام عمرش تن فروشی کرد، چون یک بار به یک مجلس عزای امام حسین(ع) آمد و زیر دیگ پلوی غذای نذری امام حسین(ع) را فوت کرد و دود به چشمش رفت و از چشمش اشک آمد. همان شب مرد. او را به خواب دیدند که در بهشت جا گرفته است. چون در عزای امام حسین(ع) شرکت کرد و اشک ریخت. وقتی دین را اینگونه به جوان معرفی می کنیم آن وقت خانم متدینی که یک عمر مراقب خودش بوده، نگذاشته نامحرم او را ببیند، مطلقاً پای خود را از حریم های شرعی بیرون نگذاشته، این فرد هیچ معلوم نیست به بهشت برود. ولی یک روسپی که یک عمر فسق و فجور کرده است، وقتی در مجلس عزای امام حسین(ع)، به طور اتفاقی یک قطره اشک از چشمش می آید، به بهشت می رود.
این مسئله روسپی شریف را که آخر سر رستگارشده و از همه بهتر می شود، در رمان "زنان بدون-مردان" شهرنوش پارسی پور هم می بینیم.
بله. می خواستم این مسئله را عرض کنم که در ادبیات عامیانه و غیرشفاهی، مانند این تیپ و مضمون داریم؛ که کاملاً معلوم است نتیجه شیطنت یک عده افراد هرهری مذهب و لاابالی است. سست کردن اعتقاد به امر بهمعروف و نهی از منکر و پیروی از تفسیرهای شخصی از مطالبی که بیشتر هم انسان های هرزه این چیزها را رواج داده-اند تا به امیال شهوانی خودشان برسند هدف اصلی از این کار است. یعنی سعی می کنند عفت و حجاب زنان مؤمن و متدین را چیزی کم ارزش جلوه دهند و قبح فسق و فجور اخلاقی را بشکنند و به تطهیر روسپیان و اهالی فسق بپردازند.
در ادبیات معاصر، این تیپ را، با تفاوتهایی، در دو کار مشهور "داستایوفسکی" هم می بینیم. هم در "برادران کارمازوف" و هم در "جنایت و مکافات" او. در فیلمفارسی های قبل از انقلاب هم از این نمونه ها داریم. یعنی زنان هرزه و فاسدی که روسپی اند، اما بزرگواری هایی دارند که همانها، باعث رستگاری آنها می شود یا چهره ی محبوبی از آنان درست می کند.
"مادام کاملیا" الکساندردوما و "روسپی بزرگوار" سارتر هم به همین شکل است.
بله منظورم این بود که این تیپ و مضمون، چیز تازه ای هم نیست. منتها بحث ما این است که وقتی یک نویسنده دارای سابقه ی مذهبی نویسی به این موضوع می پردازد و آن را موجه جلوه می دهد خیلی عجیب است!
متأسفانه، اساس داستان "طوفانی دیگر در راه است" آقای شجاعی، همین است. زنی هست که سید است و بسیار زیباست و از یک خانواده متشخص است. این زن، به دلیلی که داستان معلوم نمی کند چیست؟ در جوانی، به میل و اختیار خود، رقاصه و روسپی می شود؛ و فقط هم با افراد متشخص آمیزش می کند و در مجالس آنها می رقصد. یعنی در جشن های عروسی دربار و اشراف او را دعوت می کنند و می رقصد؛ و اهل آمیزش هم هست. در بعضی مراسمها، داماد قبل از ازدواج با او آمیزش می کند، تا تجربه ای کسب کند! از این زن هرزهی فاسد، در این داستان چهرهی بسیار خوبی تصویر می شود!
شخصیت دیگر داستان، جوانی است که پسر یک حاجی بازاری است. این جوان، شیفتهی این رقاصه می شود و بزرگترین آرزوی او این است که برود و از او کام بگیرد. به رغم مخالفت پدرش در یک عروسی که این زن می رقصد شرکت می کند و آرزوی خود را به او می گوید. رقاصه او را زیر پوشش می گیرد و با خودش می برد. و خلاصه -هرچند این مطلب به صورت سربسته مطرح شده- اما به نوعی، او را کامیاب می کند. بعد این جوان را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می فرستد. جالب اینجاست که او بعداً خودش را اصلاح می کند نه فقط رستگار می شود بلکه به مقام یک عارف و قدیس ارتقا می یابد! اما مذهبی های دیگر چون حاجی بازاری پدر جوان [عین داستانهای چپ ها ] بسیار خبیث و کثیف و ریاکار تصویر می شوند. در عین حال یک زن روستایی هست، که کارش جورکردن بساط مشروب و فسق و فجور این روسپی بزرگوار(!) است. اما او هم، به مقامات عرفانی می رسد! به نوعی عرفان خودآموز رسیده است. جالب این است در صحنه ای که زن قهرمان داستان از مجلس فسق و فجور بیرون می آید و مست هم هست، این زن روستایی را با خودرویش می زند. بعد افسر شهربانی که برای جریمه او می آید زن روستایی از گناه زن روسپی مذکور می گذرد [و بعدها پیش خدمت او می شود]. زن روستایی آن زمان نیمچه عارف، می گوید: چون نور سیادت را در تو دیدم. [زن روسپی ای را که از مجلس فسق و فجور آمده و مست هم هست، دارای تشعشع نور سیادت و رستگار می بیند!] یعنی متأسفانه اشاعه سلسله ای از خرافات و مطالب بی اساس؛ که هر کس سید شد، حتی اگر فسق و فجور هم کند، رستگار است! اگر اینگونه است پس جعفر کذاب از کجا آمده است؟ پس حکایت عموی دروغگوی امام زمان(ع) چیست؟ در خانواده های ائمهی اطهار(ع) بعضی برادران و پسرانشان بی واسطه سید بودند، اینگونه نبودند!؟ این چه خرافاتی است که نویسنده، چون خود سید است، می خواهد در جامعه اشاعه دهد! چرا این گونه قبح فسق و فجور را می ریزند. [جالب است که در داستان رهنمود قطعی داده می شود که اگر کسی می خواهد به نهایت ایمان برسد، لازم است ابتدا در گناه غرقه شود. یعنی همان آموزه ی انحرافی ای که طبق حدیث موثق، در بحارالانوار از معصوم (ع)، آموزه ی بی تردید شیطانی است!] این جور آثار در مقایسه با آثار نویسندگان غیر مذهبی ممکن است به مراتب سالم تر باشند امّا تأثیری که اثر نویسنده ای با سابقه مذهبی بر یک جوان مذهبی می گذارد، خیلی خطرناک تر است. در واقع آن جوان، می داند که فلان نویسنده غیر مذهبی است، بنابراین، یا خانواده اش اجازه نمی دهند فرزندانشان کتاب های آنها را بخوانند یا اگر آثار آنها را می خواند، خود را تسلیم آنها نمی کند. ولی یک خانواده مذهبی که نمی داند فلان نویسندهی سابقاً مذهبی نویس، استحاله فکری پیدا کرده است و مذهب را این قدر عوامانه می فهمد و آگاهانه یا ناآگاهانه مطرح می کند، امثال این کتاب را وقتی نزد فرزندش می بیند، نخوانده، به آن اعتماد می کند. علت فروش بعضی از این کتاب های دارای این گونه مضامین نویسندگان سابقاً مذهبی نویس، همین موضوع و همین مسائل است.
یا نویسنده جوانی دیگر، اثری نوشته و به نوع دیگری روسپی شریفی را مطرح می کند. این داستان در آمریکا رخ میدهد. قهرمان اصلی آن رزمنده ای است ایرانی که به آنجا می رود تا با دختر غیر مذهبی و غیر انقلابی ایرانی ای ساکن آنجا - که پیش تر در ایران او را دیده و به وی دل باخته است- ازدواج کند. آنجا با یک دختر ایرانی رقاصه که در کافه ها [استریپ تیز] می کند، آشنا می شود و کمر به کمک به او می بندد. این نویسنده هم، به گونه ای چهره این زن فاسد را تصویر می کند، انسان فکر می کند با یک قدیسه مواجه است. در داستان به گونه ترجیع بند مرتب تکرار می شود که "بنده-شناس دیگری است". یعنی عملاً حق نداریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. چون نمی دانیم به رغم فسق و فجورهای آشکار افرادی چون این زن بدکاره، چه کسی به بهشت یا جهنم می رود. یعنی بازترویج همان تعابیر انحرافی و بی اساس صوفیانه. یا مثلاً آقای "مصطفی مستور"، قبل از هر دوی اینها، در یکی از داستان های کوتاهش یک روسپی را ترسیم می-کند که عارف مسلک است. شعر حافظ می خواند و تیپ خاصی دارد و با هر کسی به بستر نمی رود؛ و برای این کارش شرایطی دارد. و اینچنین چهره جالب و غیر قبیحی از این روسپی تصویر کرده است.
می خواهم این را عرض کنم که در حال حاضر، یکی از جریانات انحرافی که در ادبیات داستانی نویسندگانی که در ذهن مردم منسوب به مذهب هستند، شروع شده، تطهیر افراد فاسق فاسد، در قالب همین قضیه روسپی شریف، و ارائه الگو از آنان به زنان و دختران جوان مسلمان الگو است!
از سید مهدی شجاعی چیز دیگری مورد نظر شما هست؟ شما دو اثر از داستان های او را بررسی کردید.
خیر. ولی آن چیزی که می خواهم در مورد شخصیت ادبی آقای شجاعی بگویم این است که من به طور کلی او را داستان نویس توانایی نمی دانم. او نویسنده ای است که داستان های مذهبی اش -به تعبیر کسی- روضه های ادبی است. یعنی شما اگر بخواهید از نظر ساختار، این آثار را نقد فنی کنید، تاب نقد را نمی آورند. از آن "پدر عشق پسر"ش بگیرید که راجع به واقعه عاشورا است و برای نوجوانان تألیف شده تا "کشتی پهلوگرفته" او که جزء کتاب های داستان پرتیراژ مذهبی است.
به نظر من، قسمت های بزرگی از آثار داستانی اش بیشتر انشاهای خوبی هستند که از قضا، دختر دبیرستانی ها و در کل نوجوانان اهل ادبیات یا آنهایی که داستان را در معنی فنی آن نمی شناسند آن را دوست دارند. در طول این سال ها هم خریدهای عمده قابل توجهی از جاهای مختلف از آثارش صورت گرفته است. در همین داستان"طوفانی دیگر در راه است" شما ضعف نویسنده را هم در ساختار و هم پرداخت یک داستان واقعیت گرا، کاملاً احساس می کنید. منتها شجاعی، ذائقهی قشر جوان مذهبی کمتر آشنا با ادبیات داستانی اصیل را می شناسد؛ و می تواند -دانسته یا ندانسته- آن را ارضا کند.
نویسندهی دیگری که می توانیم اسم ببریم "محمدرضا بایرامی" است.
داستانهای آقای بایرامی داستان های عمومی است. ضمن آنکه به طور مشخص، چند داستان کوچک بازنویسی حوادث مهم صدر اسلام برای کودکان و نوجوانان هم دارد. اینها به صورت موضوعی مذهبی است. در سایر داستانهایش موضوعات عام را با نگاهی انسانی پیگیری می کند. در مجموع داستان های او داستان های سالمی تلقی می شود و برای مطالعه، قابل توصیه است.
اما در آخرین کاری که از او تحت عنوان "مردگان باغ سبز" منتشر شد، دو اشکال عمده مشاهده می شود؛ که لااقل شخص من را به عنوان کسی که علاقه مند به خود بایرامی و به کارهایش امیدوار بودم، مأیوس کرد. یکی اینکه واقعه ای مثل قضیه فرقه دموکرات آذربایجان را محور قرار داده است و به گونه ای فرقه ای ها را مطرح کرده که انگار نه انگار که اصل کار اینها غلط بوده است. فقط مثل اینکه از نظر او، کمی روش آنها در رسیدن به خواستهایشان بد بوده است. دیگر اینکه، انگار می گوید در سال 1325، چرا این ها آذربایجان را ول کردند و رفتند! در حالی که هیچ انسانی -صرف نظر از اینکه اعتقادات مذهبی یا غیرمذهبی داشته باشد- [چون این اتفاق، در جمهوری اسلامی که نیفتاده است این ماجرا مربوط به سال 1324 تا 1325 بود؛ و در رژیم گذشته واقع شد.] حتی همان کسانی هم که در همان زمان با رژیم شاه مخالف بودند، بی هیچ تردیدی و به طور کامل، این اقدام را محکوم کردند. وابستگی فرقه ای ها به شوروی کاملاً محرز بود؛ و و به خصوص نقشه هایی که اینها برای جدایی طلبی داشتند. اینکه مثلاً زبان را به بحث عمده تبدیل کنند و بکوشند این اختلافات را بین فارس و ترک عمیق کنند و بعد هم چیزهایی درست کنند که عواطف عمومی را در آذربایجان علیه فارس زبان ها تحریک کنند. این، خیلی بد بود.
ضمن اینکه آقای بایرامی، ظاهراً حتی نرفته است چند منبع تاریخی درست را در این زمینه مطالعه کند. حتی به عنوان یک داستان نویس، اطلاعات قابل قبولی از شرایط اجتماعی و سیاسی و یا حتی چیزهای ساده ای مثل وضعیت رادیو یا هواپیما در آن دوران، در تبریز کسب نکرده است. معلوم است با چند منبع مخدوش عمدتاً آن طرفی کار خود را شروع کرده است. یا طرح این بحث از نظر تاریخی نادرست که زبان ترکی، از قدیم الایام زبان مردم آن خطه بوده است. یعنی چیزی که هیچ کس نتوانسته آن را ثابت کند! اتفاقاً به عکس، بعضی از تحصیلکردگان شاخصِ ترک ضد مذهب و بعضاً مارکسیست، مثل "کسروی" و "تقی-ارانی" و "خلیل ملکی" که از قضا، هرسه ترک و اهل تبریز هم بودند، زبان فارسی را رمز وحدت ملی کشور ما می-دانستند. خود کسروی در آن پژوهشی که در این باره دارد، می گوید: اصلاً زبان ترکی زبانی است که از خارج وارد ایران شد. از طریق غزنویان و سلجوقیان و مغولهاو... اصلاً آذری یکی از لهجه های زبان فارسی بود؛ مثل گیلکی. و این غلط است که بگوییم زبان آذری، آن زبان ترکی است. زبان آذری نداریم. می توانیم بگوییم: ترکی آذربایجانی. یعنی ترکی ای که در منطقه آذربایجان استعمال می شود. ولی نمی توانیم بگوییم ترکی آذری یا به ترکی بگوییم آذری، حتی کسانی مثل کسروی به این مسئله واقفند. اما آقای بایرامی در این اثر، از قول یکی از شخصیت های همان فرقه، که کسی هم نظر و حرف او را نفی نمی کند، می گوید اجداد ما قوم "غز" بودند. یعنی همان قوم مغول سفاک، خونریز و بادیه نشین وحشی ای که آمدند. و کشتند و سوختند و ویران کردند و تجاوز و ظلم بی حد و حصر بر مردم ما روا داشتند. آخر این چه افتخاری است که می گویید. امروزه می گویند تمام اقوام ایرانی با هر زبان و لهجه ای -غیر از ترکمن ها- نژاد ایرانی و آریایی دارند. یعنی همه یک نژاد دارند. ظاهر قومیت هایمان هم این را نشان می دهد، البته با تفاوت هایی بومی. این زبان، از خارج وارد شده و به مرور در اثر سلطه طولانی مدت اقوام ترک زبان مهاجم، زبان فارسی آذری آن منطقه، تبدیل به زبان ترکی شده است. ایشان می خواهد بگوید خیر این آذربایجانی که در ایران وجود دارد از آن نژاد هستند! آخر ظاهر افراد آذربایجانی ما، چه شباهتی به قوم مغول دارد؟ اصلاً این مسئله چه افتخاری برای خواهران و برادران آذربایجانی ما است!
متأسفانه از این موارد، در این اثر وجود دارد. که ما در نقد آن در حوزه هنری، بیان کرده ایم. به لحاظ فرمی، بایرامی در مکتب واقعیت گرایی که می نویسد، نویسنده خوبی است و نشان می دهد که می تواند بنویسد. اما در اینجا گرفتار فرم شده است. جالب این است که بازی فرمی او هم، بیشتر یک بازی نوجوانانه است. یک موقع است شما یک کار خیلی پیچیده فنی با فرم می کنید، و به زیبایی شناسی جدیدی دست می یابید. یک موقع یک بازی تفننی نوجوانانه می کنید. یعنی انگار ایشان آمده یک بار داستان را نوشته. بعد فصل هایی از آن را جابه جا کرده است. یعنی استفاده از یکی از شگردهای پیش پاافتاده داستان های پست مدرن.
من حساب کردم؛ در حدود 94 واحد فصلی جابجایی در این کتاب حدوداً 400 صفحه ای صورت گرفته است. یعنی در یک بار خواندن عادی و بدون توجه به این نکته، خواننده نمی تواند دقیق بفهمد ماجرا چیست؟ یعنی یک بار باید کتاب را بخواند. بعد که تمام شد مدتها فکر کند تا جای واقعی فصلها را پیدا و آنها را به همین ترتیب مرتب کند تا بفهمد داستان از چه قرار است. در واقع این گرفتاری در این آشفتگی هم، سبب می شود ضعف های داستان، از چشم مخاطب پنهان بماند. به هر حال، این داستان، کار مأیوس کننده ای بود. یعنی اگر بنا باشد آقای بایرامی به این روال به نوشتن ادامه دهد، آتیه درخشانی را که در سنین پختگی برای او پیش بینی می شد، با دست خودش و آگاهانه مخدوش کرده است.
فرمودید محتوای آثار آقای بایرامی غیر انقلابی که شده، کم کم غیر مذهبی هم می شود یا از اول اصلاً مذهبی نبود؟
آقای بایرامی را نمی توان یک نویسنده مذهبی نویس دانست. نه ضد مذهبی است نه مذهبی است. در مجموع آثار سالمی می نویسد که اغلب برای مطالعه قابل توصیه است. البته نه اینکه شخصیت های آثار او غیر مذهبی باشند! شخصیت های اصلی داستان های او، همین مردم معمولی اند. مثلاً مسلمانان حزب اللهی یا مسلمانان به معنی خاص کلمه متدین نیستند. افرادی معمولی هستند که عنادی با دین ندارند. ولی این که هم تقیدات خاصی به احکام یا تعصب خاصی روی آرمانهای اسلامی و انقلابی داشته باشند، نیستند.
آثار جبهه و جنگ هم داشته است. اینطور نیست؟
بله. از این مجموعه، "عقاب های تپه شصت" (داستان نوجوانان) را از او داریم. قهرمان او در این داستان یک بسیجی است. ولی وقتی شما داستان را می خوانید، احساس می کنید این شخصیت، خصوصیات واقعی بسیجی ندارد. به نظر می رسد یک سرباز است که کوچک شده؛ و سعی شده بسیجی نشان داده شود. یا در اثر دیگری به نام "دود پشت-تپه" که راجع به جانبازی است که در جنگ نابینا می شود، نمی توانید به آن معنی، این اثر را یک اثرشش دانگ اسلامی- دفاع مقدسی محسوب کنید. نهایت آن این است که نگاه شخصیت اصلی جانباز آن به جنگ، نگاه تلخی است. هر چند ضد جنگ نیست. در آن، اعتقاد و علاقه به وطن را می شود دید. ولی روی اسلام و انقلاب، تأکید ویژه ای مشاهده نمی شود.
اگر در پایان فرمایش خاصی دارید بفرمایید.
عرض آخرم این است که در عرصه سیاست امام فرمودند: میزان حال فعلی افراد است. مسئولین عرصه فرهنگی ما هم باید به این نکته در مورد نویسندگان توجه کنند. به صرف اینکه کسی سابقه مذهبی نویسی دارد یا در حال حاضر نماز می خواند یا دارای ظاهر مذهبی است نباید اکتفا کنند. عده ای از نویسندگان مشهور به مسلمانی ما به دلایل متعدد؛ که یکی از آنها می تواند فقر اطلاعات و بینش درست مذهبی باشد. آثاری پدید می آورند که گاهی حتی ناخواسته مذهبی که نیست هیچ، غیر مذهبی؛ و در بعضی جاها ضد مذهبی است؛ و برای نسل جوان، بد آموزی دارد. در مورد این مسئله احتیاط کنند. مخصوصاً در دادن آثار اینها به نسل جوان، یا در حمایت هایی که از طرف وزارتخانه ها یا نهادهای فرهنگی از این افراد می شود، به قاعده و با حساب و کتاب عمل کنند. احتیاط کنند، تا مبادا به دست خودشان مخملباف های جدیدی در دامن ادبیات داستانی انقلاب ما بیندازند. من بعضی از اینها را که الآن از طرف بعضی مسئولان و نهادها حمایت می شوند، بد آتیه تر و خطرناک تر از مخملباف می دانم. به این دلیل ساده که، مخملباف خیلی بهتر از اینها شروع کرد و به آنجا رسید. بعضی از اینها که این گونه شروع کرده اند، معلوم است که به کجا خواهند رسید!
برچسب ها :
سیاسی ,